جاده خآکی

نوشته های یه رهگذر غریب

دلم سیب میخواهد

دلم خنده می خواهد، نه خنده زورکی، یک خنده از ته دل... یه خنده از اعماق بچگی... آن هم دراز کشیده روی چمن ها...

 

شنیده بودم سالهای زندگی زود می گذرد... آنهایی که روحشان مهربان و لطیف بود، گذر عمر را به برق تشبیه کرده بودند... دلم لبخند هایشان را می خواهد که وقتی روی دو لب، مثل باله می رقصید، به من می گفت " قدرش را بدان "

 

قدر دانستن کار سختی ست... اشک های مرد این را می گفتند... هر لبخند یک نشانه دارد، هیچ وقت نمی توانی بفهمی حرف حسابشان چیست...! لبخند زن چکمه پوش را میتوان قورت داد، مثل لبخند کودکان کارگر پشت شیشه های ماشین... شاید گه گاهی لبخند زدن به آسمان و گفتن مرسی کافی باشد...

امشب یک بار دیگر سعی کردم بگویم سییب، اما لبهایم سخت مقاومت می کنند... شاید نیاز به دوربین و عکاس و طبیعت بکر باشد، تا خود به خود بخندی...

راست می گفتند...! سال های زندگی مثل برق می گذرد... به قول یکی از استادام " عمر و باد همیشه دو رقیب هستند "

دلم یک سییب می خواهد، میان این جمعیت سیاه پوش...!!!

[ جمعه 1 دی 1391برچسب:خنده, ] [ 17:21 ] [ محمود فرجی ] [ ]
غریبست
غریب است دوست داشتن و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
 
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد و نفس‌ها و صدا و
 

نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم

هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست ؛...

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند.

(دکتر شریعتی)


[ جمعه 1 دی 1391برچسب:, ] [ 17:12 ] [ محمود فرجی ] [ ]
چه کنم

گفتم : تو ش‍‍‍‍ـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟

 

گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟

 

گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟

 

گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی : تو آزادی مگـر؟

 

گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟

[ جمعه 1 دی 1391برچسب:, ] [ 17:9 ] [ محمود فرجی ] [ ]
بوسه

 

 

 

یک روز می بوسمت!

پنهان کردن هم ندارد. مثل احساسات تو نیست که مخفی شان می کنی،

یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود،

مثل نجابت چشمهای تو است ،

وقتی که توی سیاهی چشمهای من عریان می شوند.

عریانی اش پوشاندنی نیست ، پنهان نمی شود…

 

 

یک روز می بوسمت!

 

یکی از همین روزهایی که می خندانمت ،

یکی ازهمین خنده های تو را ناتمام می کنم و می بوسمت!

و بعد ، تو احتمالا سرخ می شوی ،

و من هم که پیش تو همیشه سرخم

 

 

یک روز می بوسمت!

 

یک روز که باران می بارد ،

یک روز که چترمان دو نفره شده ،

یک روز که همه جا حسابی خیس است ،

یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ،

آرام تر از هر چه تصورش را کنی ،

آهسته ،

می بوسمت…



 

یک روز می بوسمت!

 

هر چه پیش آید خوش آید!

حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم!

دلم ترسیده ، که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی........

به قول شاعر: عشق کلاس اول ، تنها چهار حرف است ،

اما کلاس آخر ، عشق هزار حرف است…

[ جمعه 1 دی 1391برچسب:بوسه, ] [ 14:44 ] [ محمود فرجی ] [ ]
من صبورم اما...

من صبورم اما...


به خدا دست خودم نيست اگر مي رنجم


يا اگر شادي زيباي تو را به غم غربت چشمان خودم مي بندم .


من صبورم اما . . .


چقدر با همه ي عاشقيم محزونم !


و به ياد همه ي خاطره هاي گل سرخ


مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم .


من صبورم اما . . .


بي دليل از قفس کهنه ي شب مي ترسم


بي دليل از همه ي تيرگي تلخ غروب


و چراغي که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . مي ترسم .


من صبورم اما . . .

 


آه . . . اين بغض گران صبر نمي داند چيست

[ جمعه 1 دی 1391برچسب:من صبورم اما, ] [ 14:39 ] [ محمود فرجی ] [ ]
تنهایی

دوست داشتم وقتی که داغونم ، یه نفر بیاد بزنه رو شونه هام و بگه :
” قوی باش مرد ! من هم تنهام . . . ”

[ جمعه 1 دی 1391برچسب:, ] [ 13:34 ] [ محمود فرجی ] [ ]
تنهایم بگذار

تنها بودن را دوست دارم اما در آرامش

تنهایی خوب است که مدت کمی باشد

زیرا تنهایی زیاد بد است

ناراحت کننده است

غمگین کننده است

پس تنهایم بگذار برای مدتی

ان موقع که عصبی هستم

اما الان که  بیشتر فکر میکنم

همه موقع کنارم باش

چه در شادی و غم

چه در عشق و نفرت

همراهم باش

تا همیشه

تا قیامت و حتی تا...

مرگ

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:تنهایم بگذار, ] [ 18:20 ] [ محمود فرجی ] [ ]
دلخوشی...

 

دلخوشی من، رنگین کمانی است که از گیسوان باران خورده تو تا صحن مه آلود چشمانم پل می بندد.

دلخوشی من، کشف نجیب لبخندهای توست. کشف خلسه های مرموزی که گمنامی ات را ابدی می کنند.

دلخوشی من، دل بریدن از نگاههایی است که به آینه ها ختم نمی شوند و تکفیر گیسوانی است که با اقاقی های وحشی بافته نشده اند.

دلخوشی من، خواب های زلالی است که از پنجره و پرنده پر است و من پا به پای چشمانی غریبه می بارم. نم نم ولی وحشی

خواب هایی که خواب هیچ کس را آشفته نمی کنند و هیچ نگاه هراسانی را به در نمی کوبد. خواب هایی که پر از آوازهای نخوانده، پر از نخل هایی است که سرسبزی را می فهمند، پر از زخم هایی است که هیچ وقت شکوفه نمی دهند.

خواب هایی که در آن هیچ چشمی دلواپس گم شدن نیست. خواب هایی که عشق حرف مشترک نیست.

دلخوشی من، این است که در شبی آفتابی پا به پای باران، با ضرباهنگ چشمان تو ببارم، تا ناگهان گل دادنت را به نماز بنشینم، یا هر روز از چشمانت کشف کنم که عشق فقط بهانه ای است برای نماز آیات من، تا در بارش گیسوانت با گلویی از ربناهای شعله ور سربلند شوم

دلخوشی من، یک شعر عاشقانه است. یک شعر عاشقانه برای رقصاندن من کافی است. یک شعر عاشقانه که در آن باد، گیسوانت را بگریاند.
یک شعر عاشقانه که در آن عشق فقط از لبان خدا لبخند می شود. عاشقانه ای که در آن بدون حضور آبی خدا نشود به چشمان عاشقت اقتدا کرد. یک شعر عاشقانه که در آن تو .... .

دلخوشی من، این است که هر روز دستانم را در بی برگی کوچه گم می کنم ، تا از زبان پائیز پیراهنت بشنوم که چه کسی شب های مرا طولانی کرده است و چه کسی خاکستر دریا را در نگاهم پاشیده است.

دلخوشی من ، این است که هر روز تاوان آینه را می دهم و هر روز می پرسم چه کسی تاوان دلتنگی ام را ... هر وقت دلتنگی ام گل می دهد. آیته ترک بر می دارد. آینه که شکست

تو در مقابلم قد می کشی با چشم هایی گنگ ولی زلال. شاید مشکی ساده، شاید.

اگر نگاههای روبه رو زبان ساده ام را بفمند، دلخوشی های تازه ام کم نیستند ...

 

[ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:دلخوشی من, ] [ 13:15 ] [ محمود فرجی ] [ ]
حرفهایی واسه نگفتن...

 

آدم هـا می آینـد زنـدگی می کننـد می میـرنـد و می رونـد ..
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو آن هـنگـام آغـاز می شـود
کـه آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد و نبـودنـش در بـودن ِ تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود کـه تـــو می میـری

در حالـی کـه زنــده ای

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

 

می گویی: دوستت دارم
و من به کبوتری تشنه بدل می شوم
که به کارد گلوگاه اش عاشق است…

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ 

از من فاصله بگیر ….
هر بار که به من نزدیک می شوی
باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت
از من فاصله بگیر ….
خسته ام از امیدهای کوتاه … !!!

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

طعم صداقتت ! را چشیده ام

تعریفی نداشت لعنتــــی!!.  

لطفا کمی دروغ بگو 

شاید دروغ هایت, صادقانه تر باشد…  

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

خسته شدم از آدمایی که می گن:

“تو خیلی خوبی” ، “من لیاقت تو رو ندارم”

بی لیاقت های عزیز !

حداقل واسه دلیل رفتنتون یه ریزه خلاقیت به خرج بدین ..

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

خورشید هم خیانت میکند

این روزها صبح ها دیرتر مى آید وعصرها زود مى رود!

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ 

آدمهای تنهایی رو می شناسم که همه ی دلیلشون برای تنهایی
نگرانی از تنهاتر شدن است!!!!

 

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

برای دلم، گاهی مادری مهربان میشوم

دست نوازش بر سرش میکشم، میگویم: غصه نخور، میگذرد…

برای دلم، گاهی پدر میشوم

خشمگین میگویم: بس کن دیگر بزرگ شدی …

گاهی هم دوستی میشوم مهربان

دستش را میگیرم، میبرمش به باغ رویا …

دلم ، از دست من خسته است…

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

یه خیابونایی…
یه عطرایی…
یه آهنگایی…
یه تکیه کلامایی…
یه لباسایی…
یه کارایی…
یه روزایی…
یه پارکایی…
یه فیلمایی…
یه عکسایی…
یه…
اینا شاید هیچی نباشن،اما گاهی خیلی عذاب آورن برای
یه آدمایی!!!

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

نـــه ایـــــنکــــــــه زانـــــو زده باشــــم

نـــــــــه

فــــقـــط تـــنهــــــایـــــــــــى ســـــــنکیــــــن اســــــت

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

ساکت نیستم
لبهایم هم نسوخته است
تنها
تمام ِ من
تاول زده
از آشی که نخورده ام

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

این روزها

قلب هر کسی را ﻧﺸﺎﻧﻪ بگیرید

تیرتان ﺑﻪ ﺳﻨﮓ میﺧﻮﺭﺩ…

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

پایان سریال دروغ هایت بود
آخرین لبخندت…..

و چه ساده بودم من!!

که تا تیتراژ پایانی به پای تو نشستم…!!

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

چه کسی میگوید که من هیچ ندارم…؟
من چیزهای با ارزشی دارم ….!
حنجره ای برای بغض …
چشمانی برای گریه…
لبهایی برای سکوت…
دستهایی برای خالی ماندن…
پاهایی برای نرفتن….
شبهایی بی ستاره….
پنجره ای به سوی کوچه بن بست…
و وجودی بی پاسخ…..

 

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد
لال می شوی…

 

 
[ شنبه 18 آذر 1391برچسب:حرفهایی واسه نگفتن, ] [ 12:8 ] [ محمود فرجی ] [ ]
می روم

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

 

[ شنبه 24 فروردين 1391برچسب:می روم, ] [ 12:2 ] [ محمود فرجی ] [ ]
پیری

 

گفتم بیایم و کمی این کلمه های بیکار بیجان را بازی دهم بلکه شاید تکه ای از اندرونی ذهنم به بیرون بکشند...

 

دیدم ترانه ، دیدم ذوق نمی آید... دیدم پیر تر شده ام... دیدم واژه ها هم غریبی می کنند...اما اینبار می نویسم بی توجه به قواعد... بی خیال ادبیات...

 

هرروز بلند که می شوم از خوابی سخت پنجره اتاق باز می کنم و می بینم هنوز همین جایم... هنوز در همین اتاق نمور بی جان...هنوز روی همین قالیچه پژمرده... روبروی همین آینه بداخلاق...که همیشه به تصویر من دهن کجی می کند!!!

 

چقدر دستهام گرمند...چقدر افکارم بی جان!!!چقدر دردسرها متحرک... چقدر تو، دور... چقدر آسمان بی رحم...چقدر ابرها اندک، چقدر خاطره هامان روشن، چقدر انتهایمان افسوس، چقدر دوریمان ناگزیر...

 

باور کن لباسهایم همه دارند درد می کشند... دیگر برای پوشیده شدن ذوق ندارند...هر روز که دگمه های لباسم را می بندم صدای بی حوصلگی را از درزهایشان می شنوم...وقتی تو بودی آنها خود به خود به من می آمدند... روسری هام همه نخ کشند...

 

 پس این فاصله لعنتی چرا دلش برایمان تنگ نمیشود؟پس کی صدای این قهقهه های زشت روزگار مکرر تمام میشود؟ما همه پریم از دلتنگی... پریم از پیری...

 

بروم کمی چشمهام را خالی کنم از همان دلتنگی...

(مهدیس تنها)

 

[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:پیری,مهدیس, ] [ 15:57 ] [ محمود فرجی ] [ ]
مخاطب خاص

 

 

تو را برای ابد ترک می کنم ....

 

 

 

چه حسن مطلع تلخی برای غم....

 

 

 

برای من که تو را  از تو بیشتر  می خواست

 

 

 

چه سرنوشت بدی را رقم زدی ....

 

 

 

همه مرا به خودم واگذاشتند،...همه !

 

 

 

تو نیستی که ببینی چه می کشم!....

 

 

 

همه همه همه ،حتی تو هم ،تو هم ،....

 

 

 

 

همه همه همه ،حتی تو هم ،تو هم ،.... 

 

  

....مخاطب خاص

 

 

[ سه شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 1:2 ] [ محمود فرجی ] [ ]
درد!!

 

 

 

 

 

دردهاي من

جامه نيستند

تا زتن درآورم

چامه و چكامه نيستند

تا به رشته ي سخن درآورم

نعره نيستند

تا ز ناي جان برآورم

دردهاي من نگفتني         دردهاي من نهفتني اس

دردهاي من

 گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست 

درد مردم زمانه است

 مردمي كه چين پوستينشان 

مردمي كه رنگ روي آستينشان

 مردمي كه نام هايشان 

جلد كهنه ي شناسنامه هايشان

درد مي كند. 

من ولي تمام استخوان بودنم          لحظه هاي ساده ي سرودنم       درد مي كند! 

  انحناي روح من 

شانه هاي خسته ي غرور من

 تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است 

كتف گريه هاي بي بهانه ام

 بازوان حس شاعرانه ام 

زخم خورده است

 دردهاي پوستي كجا؟           درد دوستي كجا؟  

اين سماجت عجيب

 پافشاري شگفت دردهاست 

دردهاي آشنا

 دردهاي بومي غريب 

دردهاي خانگي

 دردهاي كهنه ي لجوج  

اولين قلم

 حرف حرف درد را  

در دلم نوشته است

 دست سرنوشت 

خون درد را

 با گلم سرشته است 

پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم؟

 

  درد 

رنگ و بوي غنچه ي دل است

 پس چگونه من 

رنگ و بوي غنچه را ز برگهاي تو به توي آن جدا كنم؟

 

دفتر مرا

 دست درد مي زند ورق 

شعر تازه ي مرا

 درد گفته است 

درد هم شنفته است

پس در اين ميانه من از چه حرف مي زنم؟ 

 

درد حرف نيست

درد نام ديگر من است

من چگونه خويش را صدا كنم؟؟؟

 

 

 

 

[ سه شنبه 10 آبان 1391برچسب:درد,قیصر امینور, ] [ 23:22 ] [ محمود فرجی ] [ ]
دوباره پائیز

 


هوا بارانی است و فصل پاییز                                                                                               گلوی آسمان از بغض لبریز

 

به سجده آمده ابری که انگار                                                                                                              شده از داغ تابستانه سرریز

 

هوای مدرسه ،بوی الفبا                                                                                        صدای زنگ اول محکم  و تیز

 

جزای خنده های بی مجوّز                                                                                                                   و شادی ها  و تفریحات ناچیز

 

برای نوجوانی های ما بود                                                                                                                  فرودَ   خشم و تهمت های یکریز

 

رسیده اوّل مهر و درونم                                                                                                     پر است از لحظه های خاطرانگیز

 

کلاس درسِ خالی مانده از تو                                                                                     من و گل های پژمرده سرِ میز

 

هوا پاییزی و بارانی ام من                                                                                               درون خشم خود، زندانی ام من

 

چه فردای خوشی را خواب دیدیم                                                                                                                تمام نقشه ها بر آب دیدیم

 

چه دورانی،چه رویای عبوری                                                                                                                 چه جستن ها به دنبال ظهوری

 

من و تو نسل بی پرواز بودیم                                                                                                                                                        اسیر پنجه های باز بودیم

 

همان بازی که با تیغِ سرانگشت                                                                                                         به پیش چشم های من تو را کشت

 

تمام آرزوها را فنا کرد                                                                                                                                                                دو دست دوستیمان را جدا کرد

 

تو جام شوکران را سر کشیدی                                                                                                                                       به ناگه از کنارم پر کشیدی

 

به دانه دانه اشک مادرانه                                                                                                                                                           به آن اندیشه های جاودانه

 

به قطره قطره خونِ عشق سوگند                                                                                                                                        به سوزِ سینه های مانده در بند

 

دلم صد پاره شد بر خاک افتاد                                                                                                                                  به قلبم از غمت صد چاک افتاد

 

بگو آنجا که رفتی شاد هستی؟                                                                                                                                  در آن سوی حیات آزاد هستی؟

 

بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست؟                                                                                         تبر تقدیرِ سرو و سبزه ای نیست؟

 

کسی دزد شعورت نیست آنجا؟                                                                                                                              تجاوز به غرورت نیست آنجا؟

 

خبر از گورهای بی نشان هست؟                                                                                                                صدای زجّه های مادران هست؟

 

بخوان هم درد من ،هم نسل و هم راه                                                                                                                  بخوان شعر مرا با حسرت و آه

 

دوباره اوّل مهر است و پاییز

 

 

گلوی آسمان از بغض لبریز

 

 

من و میزی که خالی مانده از تو

 

 

و گل هایی که پژمرده سرِ میز

 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                     غزل مثنوی پاییزی از هیلا صدیقی

 

 

 

[ سه شنبه 8 مهر 1391برچسب:پاییز,هیلا صدیقی, ] [ 17:42 ] [ محمود فرجی ] [ ]
خدایا!!

خدايا!

گاهي که دلم از اين و آن و زمين و زمان مي گيره،

نگاهم را به سوي تو و آسمون مي گيرم،

و آنقدر با تو درد دل مي کنم،

تا کم کم چشم ايم با ابرهاي بهار مسابقه مي گذارند.

و پس از اون که قلبم سبک مي شه.

تو مي آيي و تمام فضايي دلم را پر مي کني.

آن وقت ديگر آرام مي شم.

و احساس مي کنم هيچ چيز نمي تونه مرا از پاي دربياره،

چون تو را در قلبم دارم.

 

[ سه شنبه 14 مرداد 1391برچسب:خدایا, ] [ 17:8 ] [ محمود فرجی ] [ ]
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir ]