جاده خآکی

نوشته های یه رهگذر غریب

پیری

 

گفتم بیایم و کمی این کلمه های بیکار بیجان را بازی دهم بلکه شاید تکه ای از اندرونی ذهنم به بیرون بکشند...

 

دیدم ترانه ، دیدم ذوق نمی آید... دیدم پیر تر شده ام... دیدم واژه ها هم غریبی می کنند...اما اینبار می نویسم بی توجه به قواعد... بی خیال ادبیات...

 

هرروز بلند که می شوم از خوابی سخت پنجره اتاق باز می کنم و می بینم هنوز همین جایم... هنوز در همین اتاق نمور بی جان...هنوز روی همین قالیچه پژمرده... روبروی همین آینه بداخلاق...که همیشه به تصویر من دهن کجی می کند!!!

 

چقدر دستهام گرمند...چقدر افکارم بی جان!!!چقدر دردسرها متحرک... چقدر تو، دور... چقدر آسمان بی رحم...چقدر ابرها اندک، چقدر خاطره هامان روشن، چقدر انتهایمان افسوس، چقدر دوریمان ناگزیر...

 

باور کن لباسهایم همه دارند درد می کشند... دیگر برای پوشیده شدن ذوق ندارند...هر روز که دگمه های لباسم را می بندم صدای بی حوصلگی را از درزهایشان می شنوم...وقتی تو بودی آنها خود به خود به من می آمدند... روسری هام همه نخ کشند...

 

 پس این فاصله لعنتی چرا دلش برایمان تنگ نمیشود؟پس کی صدای این قهقهه های زشت روزگار مکرر تمام میشود؟ما همه پریم از دلتنگی... پریم از پیری...

 

بروم کمی چشمهام را خالی کنم از همان دلتنگی...

(مهدیس تنها)

 

[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:پیری,مهدیس, ] [ 15:57 ] [ محمود فرجی ] [ ]
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir ]